ادامه بده به حضور ...
سلام کردم، دست دادم و خاموش، روی یکی از مبل های گوشه نشستم، کنار مادرم. چند دقیقه ی اول بی حس بودم، مجلس برایم عجیب بود، تمام ابعاد ِ ساختمان و تعداد ادم های توی خانه و لباس هایشان و خنده هایشان و نگاه هایشان جدید بود. " خانواده ی جدید من این ها هستند ؟ " مثل یک کشف ، که سال ها برایم نا شناخته بود، شناخته بودمشان. مثل ِ یک پرده که از چشمان ادم بیفتد، مثل ِ لذت آشکار شدن یک حقیقت. فضا را می بلعیدم، صدا ها را به دقت می شنیدم، در نگاه کردن محدودیت داشتم، اما در شنیدن ازاد بودم...گاه گاه، زیر چشمی آیدین را نگاه می کردم، او هم مغلوب ِ فضای سنگین ِ دو خانواده ی ناشناخته، ساکت مانده بود. بیش از هر زمان ِ دیگری در نظرم نجیب می آمد، با پیراهن مردانه ی چهارخانه و سر ِ در گریبان فرو رفته و نگاه خیره به فرش ...
من اما این دختر ِ نجیب ِ ساکت نبودم، در من جمعیتی بود، در من آهنگ ابی خوانده می شد و ترانه هایش ورد ذهن و زبانم بود. در من یکی غزل می خواند، یکی تار می زد و دلم بود که هی رنگ می باخت و باز ، آهنگ ضربانش را باز می یافت.
از ان لحظه هایی بود که تمام ِ دنیا به نظرم اضافه می آمد، فقط یک نفر بود که مهم بود، فقط یک سمت بود که باید نگاه می کردم، یک صدا بود که باید می شنیدم. و کجا باید می گذاشتم این حجم مفرط ِ عناصر ِ اضافه در طبیعت را ...
به آن جایی رسیدم که شاعر به خودش می گفت "خسته ی دین و دنیا" ،
دین و دنیا و هر چه در آن هست را باید به کناری می ریختم، و تنها همان حجم ِ نجیب ِ چارخانه را تماشا می کردم ...
- ۹۴/۰۵/۱۸