افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

گاهی دل آدم میگیرد از بیان کردن...و پشیمان میشود از اینکه ب چ منظور بر زبان آورده است آنچه را که فقط برای او سرافکندگی ب بار میاورد...

و چ زیبا گفت معصوم که بزرگترین گناهان اقرار ب گناه است ... و من با اندکی تغییر همیشه در گوشم خواهم آویخت که بزرگترین حسرت ها در اقرار ها نهفته است...

کاش میشد زبان را بست و فقط نگاه کرد ب زیباترین خلقت هستی و صد افسوس که زبان حال مجال همه چیز را از انسان میگیرد...

خداوندا...شرایطی میخواهم که بتوانم.تمام حرف های این چنساله ام را بزنم ب ان که عمری کنار من خواهد ماند بی انکه اعمال ارادی و غیر ارادی او پس از سخنانم مایوسم کند ار هر انچه که گفتم و اقرار کردم...

خسته زِ شرایط...

شکر ، شکر ، شکر ...


الحمدلله ... چجوری بگم که حق مطلب ادا بشه؟ 


می فهمم ...به اندازه ی فهم خودم قدر نعمت هاتو می دونم... 

شکر...


فلسفه را با دیدن دوسه چندی فیلسوف دوست نمی دارم، نمی پسندم. فلسفه، همان حجم عظیم استدلال و نظریه و حرف و حرف و حرف است، تلنبار شدن یک عالمه حرف. فیلسوف همیشه حرف می زند، خسته ام می شود از این همه حرف زدن، حرف های دیگران را خواندن، دویدن به دنبال بی ارزش ترین و انتزاعی ترین چیزها... خسته ام می  شود از فیلسوف، ملالم می آید از بحث و جدل و تلاش برای اثبات کردن، رد کردن،. فیلسوف سعی  دارد دنیا را به من بشناساند، اما موفق نیست... 

اما عرفان را نگاه کن، کنار عارف نشستن، کنار خاک نشستن است، پا روی گلیم صمیمیت گذاشتن است. عارف حرفی برای گفتن ندارد. مثل دکتر، همیشه ساکت است، نگاه می کند، حرف نمی زند و محیط تو را با جمله های پر تبختر شلوغ نمی کند. عارف حرف حساب ندارد، تمام حرفش، عملش است. تمام ِ تلاشش برای رسیدن به حقیقت، توی اشتیاقش نهفته است. دست تو را می گیرد، برای نشان دادن حیقیقت، توی راه می بردت. می گوید باید بروی ، تا تو هم بفهمی آنچه من فهمده ام. عارف همیشه دستش خالی ست، با ادعا نسبی ندارد، جهان را وسیع می بیند و بی کران، مخلوقات ِ جهان را چه خوب، دوست می دارد... عارف ِ عاشق ِ جهان ِ به دنبال حقیقت، اشتیاق آور است. هر چند ساکت است. هر چند خلوت است... 

عرفان را می پسندم. عرفان راه ِ آزمودن ِ به تجربه ست... و چه شورمند است. و چه اخلاقی ست.

چه بسیار فیلسوفان ِ بی اخلاق. غرور شان حتا در یک صحبت ِ لحظه ای هویداست، ولی عارف اگر اخلاقی نباشد، راه را نمی تواند پیمود... می پسندم عرفان را. 

با تلفیق ِ یک زیست ِ اجتماعی .. 

می پسندم زندگی ِ حضرت گونه را. عرفان ِ آغشته به خلق الله. 













جهان ِ کوچک من از چنس شور است، .. 


از چنس شور و خاک و در مجبت غلتیدن. از جنس کمد نیست، از جنس خانه و پرده و مبلمان و سکه نیست... 

از جنس تکبر نیست ... 


خدایا ! به من توفیق زیستن ِ ذره ای چون حضرت را بده. 

توفیق خدمت ِ بی ادعا ...

بدون این ها تمام می شوم. می میرم. 



مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اَنْتَ الدَّلیلُ وَاَ نَا الْمُتَحَیِّرُ وَهَلْ یَرْحَمُ الْمُتَحَیِّرَ اِلا الدَّلیلُ

اللهم َ انِی اسئلک الامان ...


امانم بده از این حجم ِ زیاد کوچکی ... بی گانگی ... 


امانم بده از این وسیع ِ غم خوردن ... 


شور است اشک هایم... دانه دانه ی زلال ِ بی برکتشان تقدیم تو باد ... چیزی برای  پیشکشی ندارم، سلاج من گریه ست. 

سلاح به زمین می اندازم، اشک هایم تقدیم تو باد. تنها به من امان بده. امان بده ...


مناجات مسجد کوفه ی حضرت گوش می کنم. تنها چیزی ست که در این شلوغی جهان با آن توان ارتباط دارم... مولای  یا مولا... خدای من! من غریبانه اشک می ریزم. در جهان بسی غربت هست. مگر چقدر می توان آدم سرش را گرم کند و به یادش نیاید حجم عظیم تنهایی  را .

مولای من... رحم کن ! 


دلم می خواهد کلمه های درونم را روی کاغذ بریزم. به لطف بلاگفا، به یاری استاد ملکیان و به چرخش ِ روزگار، کلمه ها کتاب شده اند و کتاب ها انبار شده اند و خاک گرفته اند، آنقدر که نویسنده ، نمی شناسدشان. گاهی به آدم های دور و برم نگاه می کنم، بعضی ها را حس می کنم خدا وند غرق رحمت کرده است. بعضی ها حس می کنم قدر داشته هایشان را نمی دانند، بعضی ها دچار اخم ِ خفیف ِ خفیف ِ شیرین خدا شده اند. خدایا به من اخم نکن! اخم ِ تو شیرین است اما عتاب را به دوش کشیدن، سخت ترین کار عالم است... وای از این عتاب... از عتاب سنگین تر نمی دانم. خدایا کوله بار ِ مرا از آنچه جنس ِ تو دارد پر کن، ستار لعیوب ِ منی ... دامان ِ تر مرا بر آفتاب میفکن، هر چند، بیفکنی هم، آن عزتی که از تو نیاید و با غیر تو رفتنی باشد، نمی خواهم. ببر َ ش. حتا اگر این قدر جان ِ پاره ی کوچکم را بسته کرده باشد. بگیر و بکش و ببر و قدری جانم را مهلت نفس کشیدن ده. 

قربان ِ تو شوم که رنج ات هم لطیف است، می میراند ها، اما تویش زندگی ست. قربان ِ تو نگارنده و نگار ... "فدای ِ تو" این روزها واژه ی پر استفاده ای ست، اما نباید استفاده شود، فقط باید وقتی پای جان و جهان آذمی در میان است، ادم خودش را فدا کند... فدای تو خدای من. دلم سخت می خواهد و می پسندد و رضایت دارد که فدای تو شود. دوست دارد که با خلق اللهت خودش را خفه کند و فدا شود و فنا شود. دوست دارد که هیچ چیز برای خودش نخواهد، برای همه ی رنج برندگان بخواهد و این راه رهایی از رنج اوست. اما چه کند که سخت، کوچک است و آرزوهایش در تنگ کوچکش جای نمی گیرند. تو دست های لغزانش را بگیر خدای من ... تو بگیر...

ای سرزمین من،

ای همیشه آشنا یم 


مرا در خود ببلع و امان نده ... 


خوش تر ز خیالت، فکری دگر نباشد :)