فلسفه را با دیدن دوسه چندی فیلسوف دوست نمی دارم، نمی پسندم. فلسفه، همان حجم عظیم استدلال و نظریه و حرف و حرف و حرف است، تلنبار شدن یک عالمه حرف. فیلسوف همیشه حرف می زند، خسته ام می شود از این همه حرف زدن، حرف های دیگران را خواندن، دویدن به دنبال بی ارزش ترین و انتزاعی ترین چیزها... خسته ام می شود از فیلسوف، ملالم می آید از بحث و جدل و تلاش برای اثبات کردن، رد کردن،. فیلسوف سعی دارد دنیا را به من بشناساند، اما موفق نیست...
اما عرفان را نگاه کن، کنار عارف نشستن، کنار خاک نشستن است، پا روی گلیم صمیمیت گذاشتن است. عارف حرفی برای گفتن ندارد. مثل دکتر، همیشه ساکت است، نگاه می کند، حرف نمی زند و محیط تو را با جمله های پر تبختر شلوغ نمی کند. عارف حرف حساب ندارد، تمام حرفش، عملش است. تمام ِ تلاشش برای رسیدن به حقیقت، توی اشتیاقش نهفته است. دست تو را می گیرد، برای نشان دادن حیقیقت، توی راه می بردت. می گوید باید بروی ، تا تو هم بفهمی آنچه من فهمده ام. عارف همیشه دستش خالی ست، با ادعا نسبی ندارد، جهان را وسیع می بیند و بی کران، مخلوقات ِ جهان را چه خوب، دوست می دارد... عارف ِ عاشق ِ جهان ِ به دنبال حقیقت، اشتیاق آور است. هر چند ساکت است. هر چند خلوت است...
عرفان را می پسندم. عرفان راه ِ آزمودن ِ به تجربه ست... و چه شورمند است. و چه اخلاقی ست.
چه بسیار فیلسوفان ِ بی اخلاق. غرور شان حتا در یک صحبت ِ لحظه ای هویداست، ولی عارف اگر اخلاقی نباشد، راه را نمی تواند پیمود... می پسندم عرفان را.
با تلفیق ِ یک زیست ِ اجتماعی ..
می پسندم زندگی ِ حضرت گونه را. عرفان ِ آغشته به خلق الله.