افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است



کمر بستم به عشق اندر ، به امید قبای تو ... 

بعضی آدمها این طورند، یک لحظه تنه ات به تنه شان بخورد، روح نفس تازه می کند... انگار که در داغ تابستان، نسیم خنک وزیده باشد :) 
روزهایم را با زبان خواندن و نوشتن می گذرانم، و روزه نگرفتن. گاها بی حواس انگلیسی حرف می زنم، شب ها خواب های زبان اصلی می بینم، افکارم را به قالب زبان بیگانه در می آورم و دارم بازی می کنم با انگلیسی. همیشه توی این بیست و چند سال ناقابل عمرم، هدفمند بودن را پسندیده ام، (هر چند خیلی وقت ها فقط پسندیده ام بی هیچ عملی )، و وقت درخشان را تباه کرده ام، اما گمان دارم زندگانی با تلاش رنگ می گیرد.
 منتها هراسی ست که مرا رها نمی کند، هراس تک بعدی شدن و تک ساحتی ماندن. می ترسم سخت خواندن برای امتحان زبان، تمرکز همه جانبه روی کنکور، غرق شدن توی پروژه ی کارشناسی، مرا به دوره ای ببرد که یک هفته شود و من هیچ شعری نخوانده باشم ... هیچ گوشه ای از ذهنم درگیر ِ واجبات دیگرم نگردد، مثنوی نرفته باشم، نماز نخوانده باشم...
امروز با استاد عزیز چند دقیقه ای چت کردم. (واو، تجربه ی بی نظیر ! پارسال افطار با استاد، امسال چت کردن با استاد! ) استاد به من گفت برنامه ریزی ام را دقیق تر کنم، روی ابعاد دیگر و کارهای دیگر و نیاز های دیگر... قدم به قدم کوچک و کوچک تمرکز کنم روی مطالعات جنبی. (گمان می کردم استاد بگوید مطالعات جانبی نیازی نیست و بیشتر خودشناسی ارجح است، چونان که سابق گفته بود. )
او پیشنهاد داد که با استاد و بچه های مثنوی، درباره ی علی(ع) بخوانیم. سیری در نهج البلاغه، انسان کامل ... استاد شهید مطهری را دوست می دارد. هر چند من هیچ وقت با کتاب هایش ارتباط زیادی نگرفته ام. اما گمانم پیشنهاد خوبی باشد. اگر این فکر خفه ام نمی کرد که مزاحم اوقات شبانگاهی استاد هستم، درباره ی ملاصدرا هم از او می پرسیدم... می گفتم استاد، می شود یک مکتب را به ما معرفی کنید که به ابعاد عارفانه ی ما شکل  فلسفی تری بدهد؟ می شود عارفی را معرفی کنید که برای خدمت به خلق خدا برنامه داشته باشد؟ که بجز تامل در خود، به من نشان دهد چطور باید بین خود و دیگران، تعامل و تعادل برقرار کنم ؟ 
حیف که رویم نمی شود استاد ... وگرنه اجازه نمی دادم از پای تلگرامتان بلند شوید، انقدر که حرف هست...


ماه رمضان، دوگانه ی معنویت و مادیت است. گاه ، معنوی ست، اما افسوس، که این روزها اکثر حال من، مادیت محض است...

آخر مشغول نشدن به خوردن و آشامیدن، و زجر ِ مضاعف ِ 17 ساعته دادن به بدن، خود نوعی درگیر شدن ِ مداوم با خورد و خوراک است. 

انگار که بدن هر لحظه منتظر خوردن است، و این چه قدر ماه رمضان را کوچک می کند.

بزرگی ِ رمضان، همان مبارزه با خود است که ای کاش رنگ نبازد... همان مردن از تشنگی ُ نخوردن. همان ندیدن ِ هر فیلم ، همان نگفتن ِ هر حرف ... 

خداوندا ، مرا روزه دار کن . .. هنوز نشده ام. هنوز در لابه لای دلمشغولی گرسنگی، صبح شب می کنم با خواب! خواب... فراموشم می شود که خواب، از همان مصادیق ِ نفس است. که نباید خورد، خوابید و سخن گفت... 

خدایا. عرش بلندت زیادی خلوت نیست؟ کسی هست که از آنجاها عبور کند این روزها؟ کسی بالا می رسد؟ 

من از دست غمت عزیزم ، چه مشکل ببرم جان ... 


من غم خوردن دوست می دارم... احساس می کنم هر اندوهی را می توانم در سیوی تو ریختن. شکل ِ تو بخشیدن...

و عجیب که در شادی این ویژگی نیست. شادمانی نوعی غرور دارد، نوعی میندیشیدن. تو در شادی ها کمتر در من فرو میریزی...

هرچند، برخی لحظه ها می فهمم ، که چه عظیمند... بخدا که می فهمم. سرم را روی دست های رگ رگ شده ی مادرم می گذارم، دست هایش روی صورتم نوازش می دهند، قربان صدقه ام می رود، دوستش می دارم، بوسه می زنم بر تمام تارو پود دست و پایش... 

از ته ته دلم، حتا در نا معنوی ترین لحظه هایم، عظم لحظه را می فهمم. یک خدا را شکر از ته قلبم می ریزد روی گونه ام..

یا پدرم ... بغلش می کنم و می فشارمش... خدایا شکر ، شکر ، شکر ... 

نعمت های مجسمت را شکر . 

تمام ِ خوبی ها را دوست می دارم. 

تو را دوست می دارم.. 

دوست داشتن را دوست می دارم... 

انگار جهان متحد است، 

زبان همه چیز واحد است 

دوست داشتن .