افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

زمزمه را نکُش، می ترسم ...

شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۰۴ ب.ظ

نگاه کردم توی چشم هایش ، غم-این-قدر-عمیق- خیره به من نگاه می کند. "چه شده است؟" خدا را تعریف کن و حرف بزن ..._غم خیس است_ "هیچ..."بد ترین روزِ عالم است وقتی من سهمی از این خیسی را نتوانم به مقصد برم. " "ترس و لرز" می خوانم و سرگشته ام اما نمی دانم چرا." چه کاری از من بر میاید جز پرسیدن و گفتن؟ 


+++


غم هایت را به من بده، که با سوختن خوشوقت ترم تا سوزاندن..


از احساس ِ گناه ، بد تر هم داریم ؟ 

+++

"انسان متوقع" مبتذل است.
 به اندازه ی یک راننده ی معطل شده ی دشنام دهنده،... به اندازه ی نگاه ِ تحقیر آمیز به فردی کهنسال.

+++

 * سیستم ِ روابط انسانی ِگذشتگان ، "تکلیف- محوری" چه انسان های بزرگ تری می سازد تا اصالت ِ حقوق ِ آدمی.
دلم اندکی احساس ِ تکلیف می خواهد، که اینقدر با غرور ِ حق به جانب بودن،  هر عزیز ِ ظریف ِ لطیفی را از خود مرنجانم ...
مرنجانم ... 

" ببخشید :) " ... 
  • پونه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی