افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

نگاه کردم توی چشم هایش ، غم-این-قدر-عمیق- خیره به من نگاه می کند. "چه شده است؟" خدا را تعریف کن و حرف بزن ..._غم خیس است_ "هیچ..."بد ترین روزِ عالم است وقتی من سهمی از این خیسی را نتوانم به مقصد برم. " "ترس و لرز" می خوانم و سرگشته ام اما نمی دانم چرا." چه کاری از من بر میاید جز پرسیدن و گفتن؟ 


+++


غم هایت را به من بده، که با سوختن خوشوقت ترم تا سوزاندن..


از احساس ِ گناه ، بد تر هم داریم ؟ 

+++

"انسان متوقع" مبتذل است.
 به اندازه ی یک راننده ی معطل شده ی دشنام دهنده،... به اندازه ی نگاه ِ تحقیر آمیز به فردی کهنسال.

+++

 * سیستم ِ روابط انسانی ِگذشتگان ، "تکلیف- محوری" چه انسان های بزرگ تری می سازد تا اصالت ِ حقوق ِ آدمی.
دلم اندکی احساس ِ تکلیف می خواهد، که اینقدر با غرور ِ حق به جانب بودن،  هر عزیز ِ ظریف ِ لطیفی را از خود مرنجانم ...
مرنجانم ... 

" ببخشید :) " ... 

سفره ی رنگارنگ ِ نذری ، پهن می شود از سر تا ته ِ مجلس. " برای برادر هم غذا بردارید." 

" خواهش می کنم ، خوشمزه بودنش مال ِ نام ِ امام حسین است." 

" آقا مهدی، یکی دیگه بدهید برای خواهرم ببرم. " 

و تمام غذاها ، این طور توی یک حلقه ی بسته ی ما و دوستانمان و اقوام مان و اقوام ِ دوستانمان ، پخش می شوند، بی که گرسنه ای سیر شده باشد . بی که ذره ای به خیر ِ موجود توی عالم، اضافه شده باشد . خدا از ما قبول کند، این زندگی کردن هایمان را و این نذری دادن ها و این طرز ِ امام حسین شناختن را . از آن روز که پرده ی عالم بر می افتد، می هراسم. که ببینم حتا نفس کشیدنم هم چیزی نبوده که باید. برای تصویر ِ خجالت ِ روز ِ محشر ، لحظه ای که چشم باز می شود و چهره ی ِ کدر ِ نخراشیده ام از پشت چشم های ِ عسلی ِ درخشان طلوع می کند،حس ِ توی کلاس زبان ِ سال های اول ، استاد به لهجه ام تمسخرری می زند و تمام ِ حقارت ِ ممکنه را به سمت من جمع می کند: You Are Terrible ! 

روزی که تمام جهان با انگشتی، یک صدا این جمله را به سمت من پرتاب می کند ... 


مثل ِ یک پروانه ی سنجاق شده به کاغذ، تن ِ نحیفم عجیب به زندگی الحاق شده است... برعکس ِ عرفای بزرگ، بر عکس حضرت که می گوید آرزوهای دور نداشته سبک تر است، ذهنم پر از آرزو و اتصال ِ به جهان است. با تمام احترام به مولانا، طرف ِ سهراب را می گیرم ، طرف ِ یک عشق ِ دیوانه وار به زیستن. که باعث می شود تمام رخوت ِ خاکستری ِروزمرگی و حجم ِ نا تمام ِ چیز های بد را چشم بپوشم و وصل باشم با بال هایی سنجاق شده. عشق مرا متصل نگاه می دارد، عشق به خانواده و آدم ها، عشق ِ به محبت کردن و عشق ورزیدن. 

احساس می کنم این حس ِ دیوانه وار ِ دوست داشتن ِ آدم ها، کار دستم می دهد، شکننده ام می کند، در کنار ِ بزرگ کردنم. احساس می کنم هیچ گاه این قدر شاکرانه و قدر شناسانه به پدر و مادرم نگریسته ام که این روزها، سرم را که روی قلبشان می گذارم، صدای تپیدن می دهند، صدای تپیدن می دهد نبض ِ زندگی. با کدام زبان تو را شکر بگویم ای منشا لا یزال ِ همه ی عشق ها و همه ی تپیدن ها و همه ی زندگی ها ؟ 



خدا هنوز هم خشم می کند بر مردمش، هنوز هم دسته جمعی مردن و تر و خشک مردن ممکن است. سنگین تر از مسلمان بودن، گناه دیگری هست؟ چه طور ممکن است این قدر سهل انگاری باشدُ این قدر آدم مرده باشد ُ زمین هنوز بر مدار قبلش بگردد و آب هم از آب جنب نخورد ؟ 

***

خاطرات ِ دیروزم در نظرگاهم نشسته، که به کوچک ترین بهانه ، از نبودن در کنار دوستان، غمین می شدم . که بی خبری آزارم می داد.  آن روز ها ، محیط های شلوغ و پر صدا را می پسندیدم. آن روز ها، گشت زدن و یک جا بند نشدن روش ِ هر روزم بود . امروز اما، بی هیچ باکی از دست دادن، نشستم رو به روی ِ دغدغه های گذشته ... رو به روی ِ میهمانی های دعوت نشده، سکوت های پی در پی در مکالمه با دوستی، سنگینی بار ِ جرم ِ نبودن ی  ... از من دیروزم فاصله گرفته ام و جامه ی جدید بر تن کرده ام. جامه ی بر گوشه ای خزیدن و با محبوب ِ  خویش خوش بودن، قبای سکوت و بی کلمه گی ، "احوال ِ کل ِ دنیا را به من چه" و دوری از شبکه های ِ ملال انگیز ِ اجتماعی . یک وضعیت ِ بی خبری. می پسندم . هم مثنوی ؛ و نه صرفا مثنوی، که شاید یک گذار را تجربه می کنم. گذار به سوی دنیای ِ جدی تر ِ تاهل . رفتن به سمت ِ داشتن ِ یک یگانه محبوب ... که به ولله، احساس می کنم با داشتنش ، کل چندین میلیارد انسان کره زمین را  حریفم ... با داشتنش ، با بودنش، با خندیدن در کنارش ، هر غصه نمایی می شکند، هر شبه غبن ی فرو می ریزد. انگار که آدم یک چیز ِ عزیز ِ عزیز را به دست آورده است که به از دست دادن ِ هزار چیز ِ دیگر می ارزد. وای از این عزیز ... وای از این همه مهر که زیبا ترین لحظه ها را می سازد . 

و من در برابر شخصیت ِقدیمی ِ متهم به نبودن _ و شاید خطاکار ِ با نبودن _  تبسم کردم، و لذت بردم از این راهی که خداوند با یک بغل محبت، مرا انداخته تویش ... 

***

از عظمت ِ لحظه هایی نمی شود راحت گفت، گفتن سخت می شود، پوستی ست که از انبساط عشق ترک می خورد ... پوست است، جان است و روح است که از خلوص ِ عشق ترک می خورد و آب می شود ...  

خدا وندا ، خدای نازنین ترین من ، مرا با عزیزاتم هر گز میاز مای ... دعای روز و شبم و ورد ِ زبانم در هر لحظه، در جوار ِ مادر ، که خفته است و تنش بوی ِ معصوم ِ کودکی می دهد، در نگاه به دست های کلفت ِ گرم ِ پدر که تمام تار و پودم را مدیونش م ، در محبت های برادرانه ای،

و این روزها، در داغی ِ غرق کننده ی آغوش ِ یک عشق ... خداوند ِ نازنین من، مرا با این ها میازمای ... عزیزان ِ من تا آخرین نبض ِ تنم، باشند و سالم باشند که تابش را ندارم ... 

***

تو را می پرستم ... می پرستم ...

چقدر بد است که شاعر نیستم ، عشق ، رستن گاه ِ شعر بوده است. اما من به خواندنی و حظ ِ شنیدنی بسنده می کنم .

ای نفس هایت نسیم ِ نیم خواب ... 

شسته از  من لرزه های اضطراب 

از تو تنهاییم خاموشی گرفت ، 

پیکرم بوی هم اغوشی گرفت .. 


آه ای با جان ِ من آمیخته ... 


می پرستم ... 


***



یه نقطه شدم ... 


چقدر فاصله با دریا دارم ... 






شب که می شه تو کوچه ی غم، 

اشک من می شه ستاره ... 

جبر ِ جغرافیایی، جنسی، تاریخی، و همه چی ... چیه زندگیه ادم دست خودشه بجز اینکه انتخاب کنه چقد باید واسه هر موضوع گریه کنه ... 

من دلم گرفته خدا جونم ... 

یه چیزی بفرست روی زمین، که از جنس زمین نباشه... 

فک کنم این حد از دل گرفتگی از جنس زمین نباشه ... میشه دلمو خوش کنم ؟ 


مامان اومد تو اتاقم اون شب که خابش پریده بود، دید دارم شدید گریه می کنم... نگران شد یهو، می خاستم بگم مامان عادیه ... من چنددددد وقته این طوریم ... باید بالانس باشه بین وجوه مختلف ادم بلخره... یه چهره ی شاد نباید گاهی غم هاشو بریزه بیرون ؟ 



من تو رو شکر می کنم... این که ادم واسه چیزی بجنگه جزو موهبات توعه ... این که ادم چیزهایی برای جنگیدن داشته باشه، و در مقابل، چیزهایی برای از دست دادن، نعمته ... شکرت ... برای من قطره قطره ی این اشک لذت بخشه ... 


ولی این همه دل تنگی هم جالبه ها... یهو اوار می شه روی سر ادم! انگار تمام طول روز ادم سعی می کنه انکارش کنه، اما شب اونقدر لخت و ساکت و رُکه ، که هیچ رازی توش پنهان نمی مونه ... هر غمی هم که باشه سر باز می کنه و می زنه بیرون... 







انقد این روزا از این متنای فسیل شناسی و انقراض جانوران می خونم (مجبورم بخونم ) گاهی از سر کنجکاوی می رم سرچ می کنم عکساشونو نگاه می کنم... 

انگار تا حالا دایناسور ندیده م، انگار اولین بارمه فسیل می بینم... 

خدایا چقد اینا عجیبن ! 

من از اینم عجیب ترم ... هزار بار دایناسور دیدم، ولی هیچ وقت بهشون فک نکرده بودم ...


مثه رفتارم با حمید که تا چن وقت پیش هیچ وقت درست بهش فکر نکرده بودم، مثه راه رفتن تو حاشیه ی نا امن خیابون که منجر به تصادف می شه، ( اون لحظه ی برخورد ادم با ماشین به معنای واقعی کلمه یه تلنگره، یعنی "هی! این خیابون ماشین داره " و من جدا و جدا تا حالا انقدر ملموسانه نفهمیده بودم حضور ماشین هارو ... )

چقدر سر به هوام ... 


 سلام کردم، دست دادم و خاموش، روی یکی از مبل های گوشه نشستم، کنار مادرم. چند دقیقه ی اول بی حس بودم، مجلس برایم عجیب بود، تمام ابعاد ِ ساختمان و تعداد ادم های توی خانه و لباس هایشان و خنده هایشان و نگاه هایشان جدید بود. " خانواده ی جدید من این ها هستند ؟ " مثل یک کشف ، که سال ها برایم نا شناخته بود، شناخته بودمشان. مثل ِ یک پرده که از چشمان ادم بیفتد، مثل ِ لذت آشکار شدن یک حقیقت. فضا را می بلعیدم، صدا ها را به دقت می شنیدم، در نگاه کردن محدودیت داشتم، اما در شنیدن ازاد بودم...گاه گاه، زیر چشمی آیدین را نگاه می کردم، او هم مغلوب ِ فضای سنگین ِ دو خانواده ی ناشناخته، ساکت مانده بود. بیش از هر زمان ِ دیگری در نظرم نجیب می آمد، با پیراهن مردانه ی چهارخانه و سر ِ در گریبان فرو رفته و نگاه خیره به فرش ...


من اما این دختر ِ نجیب ِ ساکت نبودم، در من جمعیتی بود، در من آهنگ ابی خوانده می شد و ترانه هایش  ورد ذهن و زبانم بود. در من یکی غزل می خواند، یکی تار می زد و دلم بود که هی رنگ می باخت و باز ، آهنگ ضربانش را باز می یافت. 


از ان لحظه هایی بود که تمام ِ دنیا به نظرم اضافه می آمد، فقط یک نفر بود که مهم بود، فقط یک سمت بود که باید نگاه می کردم، یک صدا بود که باید می شنیدم. و کجا باید می گذاشتم این حجم مفرط ِ عناصر ِ اضافه در طبیعت را ... 




به آن جایی رسیدم که شاعر به خودش می گفت "خسته ی دین و دنیا" ،

دین و دنیا و هر چه در آن هست را باید به کناری می ریختم، و تنها همان حجم ِ نجیب ِ چارخانه را تماشا می کردم ... 



چو اند آید یارم، چه خوش بود به خدا...

دلم  برای حضورت بهانه می گیرد ..

این چنین آغشته شد عشق تو با آب و گلم، که در دست های ِ عرق کرده ات -مان -  خود را نمی یابم.

ذوب می کنی کف دست من، جرم نورانی عشق را ... 






هدیه ام را از جلد در می آورم، درون کامپیوتر می گذارم . غزل شمس است که می خواند . صلا یا ایها العشاق ، کان مهرو نگار آمد 

میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد ... قیامت در قیامت در قیامت است، چو او باشد قرار جان چرا حان بی قرار آمد. چو کار جان به جان آمد ندای الامان امد، که لشکر های عشق او به دروازه حساب امد. که هر کز عشق برگردد به اخر شرمسار امد. قشنگ است. هدیه رنگ و بو دارد، جان دارد و حرف می زند، جان می بخشد. بهترین هدیه است .. عزیز است مولانا، عزیز تر است، هدیه دهنده ام .