خدا هنوز هم خشم می کند بر مردمش، هنوز هم دسته جمعی مردن و تر و خشک مردن ممکن است. سنگین تر از مسلمان بودن، گناه دیگری هست؟ چه طور ممکن است این قدر سهل انگاری باشدُ این قدر آدم مرده باشد ُ زمین هنوز بر مدار قبلش بگردد و آب هم از آب جنب نخورد ؟
***
خاطرات ِ دیروزم در نظرگاهم نشسته، که به کوچک ترین بهانه ، از نبودن در کنار دوستان، غمین می شدم . که بی خبری آزارم می داد. آن روز ها ، محیط های شلوغ و پر صدا را می پسندیدم. آن روز ها، گشت زدن و یک جا بند نشدن روش ِ هر روزم بود . امروز اما، بی هیچ باکی از دست دادن، نشستم رو به روی ِ دغدغه های گذشته ... رو به روی ِ میهمانی های دعوت نشده، سکوت های پی در پی در مکالمه با دوستی، سنگینی بار ِ جرم ِ نبودن ی ... از من دیروزم فاصله گرفته ام و جامه ی جدید بر تن کرده ام. جامه ی بر گوشه ای خزیدن و با محبوب ِ خویش خوش بودن، قبای سکوت و بی کلمه گی ، "احوال ِ کل ِ دنیا را به من چه" و دوری از شبکه های ِ ملال انگیز ِ اجتماعی . یک وضعیت ِ بی خبری. می پسندم . هم مثنوی ؛ و نه صرفا مثنوی، که شاید یک گذار را تجربه می کنم. گذار به سوی دنیای ِ جدی تر ِ تاهل . رفتن به سمت ِ داشتن ِ یک یگانه محبوب ... که به ولله، احساس می کنم با داشتنش ، کل چندین میلیارد انسان کره زمین را حریفم ... با داشتنش ، با بودنش، با خندیدن در کنارش ، هر غصه نمایی می شکند، هر شبه غبن ی فرو می ریزد. انگار که آدم یک چیز ِ عزیز ِ عزیز را به دست آورده است که به از دست دادن ِ هزار چیز ِ دیگر می ارزد. وای از این عزیز ... وای از این همه مهر که زیبا ترین لحظه ها را می سازد .
و من در برابر شخصیت ِقدیمی ِ متهم به نبودن _ و شاید خطاکار ِ با نبودن _ تبسم کردم، و لذت بردم از این راهی که خداوند با یک بغل محبت، مرا انداخته تویش ...
***
از عظمت ِ لحظه هایی نمی شود راحت گفت، گفتن سخت می شود، پوستی ست که از انبساط عشق ترک می خورد ... پوست است، جان است و روح است که از خلوص ِ عشق ترک می خورد و آب می شود ...
خدا وندا ، خدای نازنین ترین من ، مرا با عزیزاتم هر گز میاز مای ... دعای روز و شبم و ورد ِ زبانم در هر لحظه، در جوار ِ مادر ، که خفته است و تنش بوی ِ معصوم ِ کودکی می دهد، در نگاه به دست های کلفت ِ گرم ِ پدر که تمام تار و پودم را مدیونش م ، در محبت های برادرانه ای،
و این روزها، در داغی ِ غرق کننده ی آغوش ِ یک عشق ... خداوند ِ نازنین من، مرا با این ها میازمای ... عزیزان ِ من تا آخرین نبض ِ تنم، باشند و سالم باشند که تابش را ندارم ...
***
تو را می پرستم ... می پرستم ...
چقدر بد است که شاعر نیستم ، عشق ، رستن گاه ِ شعر بوده است. اما من به خواندنی و حظ ِ شنیدنی بسنده می کنم .
ای نفس هایت نسیم ِ نیم خواب ...
شسته از من لرزه های اضطراب
از تو تنهاییم خاموشی گرفت ،
پیکرم بوی هم اغوشی گرفت ..
آه ای با جان ِ من آمیخته ...
می پرستم ...
***