افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است


انقد این روزا از این متنای فسیل شناسی و انقراض جانوران می خونم (مجبورم بخونم ) گاهی از سر کنجکاوی می رم سرچ می کنم عکساشونو نگاه می کنم... 

انگار تا حالا دایناسور ندیده م، انگار اولین بارمه فسیل می بینم... 

خدایا چقد اینا عجیبن ! 

من از اینم عجیب ترم ... هزار بار دایناسور دیدم، ولی هیچ وقت بهشون فک نکرده بودم ...


مثه رفتارم با حمید که تا چن وقت پیش هیچ وقت درست بهش فکر نکرده بودم، مثه راه رفتن تو حاشیه ی نا امن خیابون که منجر به تصادف می شه، ( اون لحظه ی برخورد ادم با ماشین به معنای واقعی کلمه یه تلنگره، یعنی "هی! این خیابون ماشین داره " و من جدا و جدا تا حالا انقدر ملموسانه نفهمیده بودم حضور ماشین هارو ... )

چقدر سر به هوام ... 


 سلام کردم، دست دادم و خاموش، روی یکی از مبل های گوشه نشستم، کنار مادرم. چند دقیقه ی اول بی حس بودم، مجلس برایم عجیب بود، تمام ابعاد ِ ساختمان و تعداد ادم های توی خانه و لباس هایشان و خنده هایشان و نگاه هایشان جدید بود. " خانواده ی جدید من این ها هستند ؟ " مثل یک کشف ، که سال ها برایم نا شناخته بود، شناخته بودمشان. مثل ِ یک پرده که از چشمان ادم بیفتد، مثل ِ لذت آشکار شدن یک حقیقت. فضا را می بلعیدم، صدا ها را به دقت می شنیدم، در نگاه کردن محدودیت داشتم، اما در شنیدن ازاد بودم...گاه گاه، زیر چشمی آیدین را نگاه می کردم، او هم مغلوب ِ فضای سنگین ِ دو خانواده ی ناشناخته، ساکت مانده بود. بیش از هر زمان ِ دیگری در نظرم نجیب می آمد، با پیراهن مردانه ی چهارخانه و سر ِ در گریبان فرو رفته و نگاه خیره به فرش ...


من اما این دختر ِ نجیب ِ ساکت نبودم، در من جمعیتی بود، در من آهنگ ابی خوانده می شد و ترانه هایش  ورد ذهن و زبانم بود. در من یکی غزل می خواند، یکی تار می زد و دلم بود که هی رنگ می باخت و باز ، آهنگ ضربانش را باز می یافت. 


از ان لحظه هایی بود که تمام ِ دنیا به نظرم اضافه می آمد، فقط یک نفر بود که مهم بود، فقط یک سمت بود که باید نگاه می کردم، یک صدا بود که باید می شنیدم. و کجا باید می گذاشتم این حجم مفرط ِ عناصر ِ اضافه در طبیعت را ... 




به آن جایی رسیدم که شاعر به خودش می گفت "خسته ی دین و دنیا" ،

دین و دنیا و هر چه در آن هست را باید به کناری می ریختم، و تنها همان حجم ِ نجیب ِ چارخانه را تماشا می کردم ... 



چو اند آید یارم، چه خوش بود به خدا...

دلم  برای حضورت بهانه می گیرد ..

این چنین آغشته شد عشق تو با آب و گلم، که در دست های ِ عرق کرده ات -مان -  خود را نمی یابم.

ذوب می کنی کف دست من، جرم نورانی عشق را ... 






هدیه ام را از جلد در می آورم، درون کامپیوتر می گذارم . غزل شمس است که می خواند . صلا یا ایها العشاق ، کان مهرو نگار آمد 

میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد ... قیامت در قیامت در قیامت است، چو او باشد قرار جان چرا حان بی قرار آمد. چو کار جان به جان آمد ندای الامان امد، که لشکر های عشق او به دروازه حساب امد. که هر کز عشق برگردد به اخر شرمسار امد. قشنگ است. هدیه رنگ و بو دارد، جان دارد و حرف می زند، جان می بخشد. بهترین هدیه است .. عزیز است مولانا، عزیز تر است، هدیه دهنده ام . 


جان شیرین را می گذارم رو به روی تو،

(خوب آگاهم که به مرحله ی بر زبان آوردن ادعاهای شگرف نرسیده ام، اما چه شود اگر از ذره ای لذت ش محروم نگذاری ام؟  لحظه ای فراموش کنمم. ) 

می گذارم رو به روی تو، عزیز است، اشک اشک، سخت است دادن چیز های عزیز، اما می خواهم بدهم. با تو باشد که چطور تا کنی با او. قربانی باشد به مسلخ ِ مقدست. فدای نور ِ ناپیدای هیچ وقت ندیده ی بنفش رنگ ... 


از ادعا کردن ، گذر کرده ام. می خواهم قدم قدم عمل کنم . می خواهم هیچ نگویم و جانم را ذره ذره غنی کنم. آن سان که شایسته ی قربانی شدن باشد. جان ِ نا قابل ِ آماده و کمر بسته. یاد بگیرم و بفهمم و درک کنم. ذره ای ، هم از این دنیایی، و هم از حقیقت ِ محض ِ ناب ِ دور، آنقدر مسلح شوم، آنقدر اشک بریزم، آنقدر بدانم، عالم باشم، آگاه باشم،که دستم بر بیاید. دستم به سوی تو دراز شده باشد. به قول استاد، متعلم علی سبیل نجاه شده باشم، پُر باشم، سر بروم و آنگاه، باز گردم به خلق ... جامعه را بتکانم... پیامبر که نخواهم شد با ایمان مردم سر و کله زنم. اما انسان توانم شد، که نان مردم را ، زندگانی و معاش مردم را یاری رسانی باشم، آن طور که حضرت بود. رنج بکاهم. جانم را بگذارم در راه کاستن از رنج دیگران. 

کمر بستم به عشق اندر ... 

به خود مسّم ، به تو زرم . به خود سنگم، به تو درّم . 



اگر کسی یک دانه اشتباه بکند در زندگانی اش، و با همان یک دانه انگشت نما شود، و بازیچه ی کودکان کوی شود، و عزت نفس نماند برایش، و غرور نماند برایش ، و هی همه جا یاد آن خاطره اش که می افتد، انگار یاد دهانه های آتش دوزخ افتاده باشد، انگار که تمام ِ شخصیت و داشته هایش به یکباره پودر شده باشد انگار که ریخته باشد، تهی شده باشد، لخت شده باشد، کجا برود؟ چهکار کند ؟ نه برای باز گرداندن ِ آب ِ روی رفته ... که لا اقل، برای آرامش خاطر خویش ... 

آخ ...اگر بدانی گاهی تنفس چقدر دشوار می شود، مغرور بودن دشوار تر، سر بالا گرفتن، از آن هم. جرمم آنقدر ها سنگین نبود، که مجازات روی دوشم امانم را بریده است... مرا رها نمی کند، مرا رها نمی کند . مرا رها نمی کند ... 

و این رنج ، اوج ِ وابستگی ِ تصویر من از من را، به تصور دیگران از من می نمایاند. چه کوچک است. اوج ِ بستگی به حرف های اغیار را. هنوز از خاطره ام شسته نشده است، تاسف ها و عتاب های هزاران انسانی که چهره هایشان را هرگز ندیده بودم، و نخواهم دید. آنها که نمی شناسمشان، اما غم روزها و شب هایم شده اند ...