- ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۰
- ۰ نظر
جان شیرین را می گذارم رو به روی تو،
(خوب آگاهم که به مرحله ی بر زبان آوردن ادعاهای شگرف نرسیده ام، اما چه شود اگر از ذره ای لذت ش محروم نگذاری ام؟ لحظه ای فراموش کنمم. )
می گذارم رو به روی تو، عزیز است، اشک اشک، سخت است دادن چیز های عزیز، اما می خواهم بدهم. با تو باشد که چطور تا کنی با او. قربانی باشد به مسلخ ِ مقدست. فدای نور ِ ناپیدای هیچ وقت ندیده ی بنفش رنگ ...
از ادعا کردن ، گذر کرده ام. می خواهم قدم قدم عمل کنم . می خواهم هیچ نگویم و جانم را ذره ذره غنی کنم. آن سان که شایسته ی قربانی شدن باشد. جان ِ نا قابل ِ آماده و کمر بسته. یاد بگیرم و بفهمم و درک کنم. ذره ای ، هم از این دنیایی، و هم از حقیقت ِ محض ِ ناب ِ دور، آنقدر مسلح شوم، آنقدر اشک بریزم، آنقدر بدانم، عالم باشم، آگاه باشم،که دستم بر بیاید. دستم به سوی تو دراز شده باشد. به قول استاد، متعلم علی سبیل نجاه شده باشم، پُر باشم، سر بروم و آنگاه، باز گردم به خلق ... جامعه را بتکانم... پیامبر که نخواهم شد با ایمان مردم سر و کله زنم. اما انسان توانم شد، که نان مردم را ، زندگانی و معاش مردم را یاری رسانی باشم، آن طور که حضرت بود. رنج بکاهم. جانم را بگذارم در راه کاستن از رنج دیگران.
کمر بستم به عشق اندر ...
به خود مسّم ، به تو زرم . به خود سنگم، به تو درّم .