افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی

افراز ِ رود

از دره ، گویی که رها هستی


جان شیرین را می گذارم رو به روی تو،

(خوب آگاهم که به مرحله ی بر زبان آوردن ادعاهای شگرف نرسیده ام، اما چه شود اگر از ذره ای لذت ش محروم نگذاری ام؟  لحظه ای فراموش کنمم. ) 

می گذارم رو به روی تو، عزیز است، اشک اشک، سخت است دادن چیز های عزیز، اما می خواهم بدهم. با تو باشد که چطور تا کنی با او. قربانی باشد به مسلخ ِ مقدست. فدای نور ِ ناپیدای هیچ وقت ندیده ی بنفش رنگ ... 


از ادعا کردن ، گذر کرده ام. می خواهم قدم قدم عمل کنم . می خواهم هیچ نگویم و جانم را ذره ذره غنی کنم. آن سان که شایسته ی قربانی شدن باشد. جان ِ نا قابل ِ آماده و کمر بسته. یاد بگیرم و بفهمم و درک کنم. ذره ای ، هم از این دنیایی، و هم از حقیقت ِ محض ِ ناب ِ دور، آنقدر مسلح شوم، آنقدر اشک بریزم، آنقدر بدانم، عالم باشم، آگاه باشم،که دستم بر بیاید. دستم به سوی تو دراز شده باشد. به قول استاد، متعلم علی سبیل نجاه شده باشم، پُر باشم، سر بروم و آنگاه، باز گردم به خلق ... جامعه را بتکانم... پیامبر که نخواهم شد با ایمان مردم سر و کله زنم. اما انسان توانم شد، که نان مردم را ، زندگانی و معاش مردم را یاری رسانی باشم، آن طور که حضرت بود. رنج بکاهم. جانم را بگذارم در راه کاستن از رنج دیگران. 

کمر بستم به عشق اندر ... 

به خود مسّم ، به تو زرم . به خود سنگم، به تو درّم . 



اگر کسی یک دانه اشتباه بکند در زندگانی اش، و با همان یک دانه انگشت نما شود، و بازیچه ی کودکان کوی شود، و عزت نفس نماند برایش، و غرور نماند برایش ، و هی همه جا یاد آن خاطره اش که می افتد، انگار یاد دهانه های آتش دوزخ افتاده باشد، انگار که تمام ِ شخصیت و داشته هایش به یکباره پودر شده باشد انگار که ریخته باشد، تهی شده باشد، لخت شده باشد، کجا برود؟ چهکار کند ؟ نه برای باز گرداندن ِ آب ِ روی رفته ... که لا اقل، برای آرامش خاطر خویش ... 

آخ ...اگر بدانی گاهی تنفس چقدر دشوار می شود، مغرور بودن دشوار تر، سر بالا گرفتن، از آن هم. جرمم آنقدر ها سنگین نبود، که مجازات روی دوشم امانم را بریده است... مرا رها نمی کند، مرا رها نمی کند . مرا رها نمی کند ... 

و این رنج ، اوج ِ وابستگی ِ تصویر من از من را، به تصور دیگران از من می نمایاند. چه کوچک است. اوج ِ بستگی به حرف های اغیار را. هنوز از خاطره ام شسته نشده است، تاسف ها و عتاب های هزاران انسانی که چهره هایشان را هرگز ندیده بودم، و نخواهم دید. آنها که نمی شناسمشان، اما غم روزها و شب هایم شده اند ... 






کمر بستم به عشق اندر ، به امید قبای تو ... 

بعضی آدمها این طورند، یک لحظه تنه ات به تنه شان بخورد، روح نفس تازه می کند... انگار که در داغ تابستان، نسیم خنک وزیده باشد :) 
روزهایم را با زبان خواندن و نوشتن می گذرانم، و روزه نگرفتن. گاها بی حواس انگلیسی حرف می زنم، شب ها خواب های زبان اصلی می بینم، افکارم را به قالب زبان بیگانه در می آورم و دارم بازی می کنم با انگلیسی. همیشه توی این بیست و چند سال ناقابل عمرم، هدفمند بودن را پسندیده ام، (هر چند خیلی وقت ها فقط پسندیده ام بی هیچ عملی )، و وقت درخشان را تباه کرده ام، اما گمان دارم زندگانی با تلاش رنگ می گیرد.
 منتها هراسی ست که مرا رها نمی کند، هراس تک بعدی شدن و تک ساحتی ماندن. می ترسم سخت خواندن برای امتحان زبان، تمرکز همه جانبه روی کنکور، غرق شدن توی پروژه ی کارشناسی، مرا به دوره ای ببرد که یک هفته شود و من هیچ شعری نخوانده باشم ... هیچ گوشه ای از ذهنم درگیر ِ واجبات دیگرم نگردد، مثنوی نرفته باشم، نماز نخوانده باشم...
امروز با استاد عزیز چند دقیقه ای چت کردم. (واو، تجربه ی بی نظیر ! پارسال افطار با استاد، امسال چت کردن با استاد! ) استاد به من گفت برنامه ریزی ام را دقیق تر کنم، روی ابعاد دیگر و کارهای دیگر و نیاز های دیگر... قدم به قدم کوچک و کوچک تمرکز کنم روی مطالعات جنبی. (گمان می کردم استاد بگوید مطالعات جانبی نیازی نیست و بیشتر خودشناسی ارجح است، چونان که سابق گفته بود. )
او پیشنهاد داد که با استاد و بچه های مثنوی، درباره ی علی(ع) بخوانیم. سیری در نهج البلاغه، انسان کامل ... استاد شهید مطهری را دوست می دارد. هر چند من هیچ وقت با کتاب هایش ارتباط زیادی نگرفته ام. اما گمانم پیشنهاد خوبی باشد. اگر این فکر خفه ام نمی کرد که مزاحم اوقات شبانگاهی استاد هستم، درباره ی ملاصدرا هم از او می پرسیدم... می گفتم استاد، می شود یک مکتب را به ما معرفی کنید که به ابعاد عارفانه ی ما شکل  فلسفی تری بدهد؟ می شود عارفی را معرفی کنید که برای خدمت به خلق خدا برنامه داشته باشد؟ که بجز تامل در خود، به من نشان دهد چطور باید بین خود و دیگران، تعامل و تعادل برقرار کنم ؟ 
حیف که رویم نمی شود استاد ... وگرنه اجازه نمی دادم از پای تلگرامتان بلند شوید، انقدر که حرف هست...


ماه رمضان، دوگانه ی معنویت و مادیت است. گاه ، معنوی ست، اما افسوس، که این روزها اکثر حال من، مادیت محض است...

آخر مشغول نشدن به خوردن و آشامیدن، و زجر ِ مضاعف ِ 17 ساعته دادن به بدن، خود نوعی درگیر شدن ِ مداوم با خورد و خوراک است. 

انگار که بدن هر لحظه منتظر خوردن است، و این چه قدر ماه رمضان را کوچک می کند.

بزرگی ِ رمضان، همان مبارزه با خود است که ای کاش رنگ نبازد... همان مردن از تشنگی ُ نخوردن. همان ندیدن ِ هر فیلم ، همان نگفتن ِ هر حرف ... 

خداوندا ، مرا روزه دار کن . .. هنوز نشده ام. هنوز در لابه لای دلمشغولی گرسنگی، صبح شب می کنم با خواب! خواب... فراموشم می شود که خواب، از همان مصادیق ِ نفس است. که نباید خورد، خوابید و سخن گفت... 

خدایا. عرش بلندت زیادی خلوت نیست؟ کسی هست که از آنجاها عبور کند این روزها؟ کسی بالا می رسد؟ 

من از دست غمت عزیزم ، چه مشکل ببرم جان ... 


من غم خوردن دوست می دارم... احساس می کنم هر اندوهی را می توانم در سیوی تو ریختن. شکل ِ تو بخشیدن...

و عجیب که در شادی این ویژگی نیست. شادمانی نوعی غرور دارد، نوعی میندیشیدن. تو در شادی ها کمتر در من فرو میریزی...

هرچند، برخی لحظه ها می فهمم ، که چه عظیمند... بخدا که می فهمم. سرم را روی دست های رگ رگ شده ی مادرم می گذارم، دست هایش روی صورتم نوازش می دهند، قربان صدقه ام می رود، دوستش می دارم، بوسه می زنم بر تمام تارو پود دست و پایش... 

از ته ته دلم، حتا در نا معنوی ترین لحظه هایم، عظم لحظه را می فهمم. یک خدا را شکر از ته قلبم می ریزد روی گونه ام..

یا پدرم ... بغلش می کنم و می فشارمش... خدایا شکر ، شکر ، شکر ... 

نعمت های مجسمت را شکر . 

تمام ِ خوبی ها را دوست می دارم. 

تو را دوست می دارم.. 

دوست داشتن را دوست می دارم... 

انگار جهان متحد است، 

زبان همه چیز واحد است 

دوست داشتن .


شکر ، شکر ، شکر ...


الحمدلله ... چجوری بگم که حق مطلب ادا بشه؟ 


می فهمم ...به اندازه ی فهم خودم قدر نعمت هاتو می دونم... 

شکر...


فلسفه را با دیدن دوسه چندی فیلسوف دوست نمی دارم، نمی پسندم. فلسفه، همان حجم عظیم استدلال و نظریه و حرف و حرف و حرف است، تلنبار شدن یک عالمه حرف. فیلسوف همیشه حرف می زند، خسته ام می شود از این همه حرف زدن، حرف های دیگران را خواندن، دویدن به دنبال بی ارزش ترین و انتزاعی ترین چیزها... خسته ام می  شود از فیلسوف، ملالم می آید از بحث و جدل و تلاش برای اثبات کردن، رد کردن،. فیلسوف سعی  دارد دنیا را به من بشناساند، اما موفق نیست... 

اما عرفان را نگاه کن، کنار عارف نشستن، کنار خاک نشستن است، پا روی گلیم صمیمیت گذاشتن است. عارف حرفی برای گفتن ندارد. مثل دکتر، همیشه ساکت است، نگاه می کند، حرف نمی زند و محیط تو را با جمله های پر تبختر شلوغ نمی کند. عارف حرف حساب ندارد، تمام حرفش، عملش است. تمام ِ تلاشش برای رسیدن به حقیقت، توی اشتیاقش نهفته است. دست تو را می گیرد، برای نشان دادن حیقیقت، توی راه می بردت. می گوید باید بروی ، تا تو هم بفهمی آنچه من فهمده ام. عارف همیشه دستش خالی ست، با ادعا نسبی ندارد، جهان را وسیع می بیند و بی کران، مخلوقات ِ جهان را چه خوب، دوست می دارد... عارف ِ عاشق ِ جهان ِ به دنبال حقیقت، اشتیاق آور است. هر چند ساکت است. هر چند خلوت است... 

عرفان را می پسندم. عرفان راه ِ آزمودن ِ به تجربه ست... و چه شورمند است. و چه اخلاقی ست.

چه بسیار فیلسوفان ِ بی اخلاق. غرور شان حتا در یک صحبت ِ لحظه ای هویداست، ولی عارف اگر اخلاقی نباشد، راه را نمی تواند پیمود... می پسندم عرفان را. 

با تلفیق ِ یک زیست ِ اجتماعی .. 

می پسندم زندگی ِ حضرت گونه را. عرفان ِ آغشته به خلق الله. 













جهان ِ کوچک من از چنس شور است، .. 


از چنس شور و خاک و در مجبت غلتیدن. از جنس کمد نیست، از جنس خانه و پرده و مبلمان و سکه نیست... 

از جنس تکبر نیست ... 


خدایا ! به من توفیق زیستن ِ ذره ای چون حضرت را بده. 

توفیق خدمت ِ بی ادعا ...

بدون این ها تمام می شوم. می میرم. 



مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اَنْتَ الدَّلیلُ وَاَ نَا الْمُتَحَیِّرُ وَهَلْ یَرْحَمُ الْمُتَحَیِّرَ اِلا الدَّلیلُ

اللهم َ انِی اسئلک الامان ...


امانم بده از این حجم ِ زیاد کوچکی ... بی گانگی ... 


امانم بده از این وسیع ِ غم خوردن ... 


شور است اشک هایم... دانه دانه ی زلال ِ بی برکتشان تقدیم تو باد ... چیزی برای  پیشکشی ندارم، سلاج من گریه ست. 

سلاح به زمین می اندازم، اشک هایم تقدیم تو باد. تنها به من امان بده. امان بده ...


مناجات مسجد کوفه ی حضرت گوش می کنم. تنها چیزی ست که در این شلوغی جهان با آن توان ارتباط دارم... مولای  یا مولا... خدای من! من غریبانه اشک می ریزم. در جهان بسی غربت هست. مگر چقدر می توان آدم سرش را گرم کند و به یادش نیاید حجم عظیم تنهایی  را .

مولای من... رحم کن ! 


دلم می خواهد کلمه های درونم را روی کاغذ بریزم. به لطف بلاگفا، به یاری استاد ملکیان و به چرخش ِ روزگار، کلمه ها کتاب شده اند و کتاب ها انبار شده اند و خاک گرفته اند، آنقدر که نویسنده ، نمی شناسدشان. گاهی به آدم های دور و برم نگاه می کنم، بعضی ها را حس می کنم خدا وند غرق رحمت کرده است. بعضی ها حس می کنم قدر داشته هایشان را نمی دانند، بعضی ها دچار اخم ِ خفیف ِ خفیف ِ شیرین خدا شده اند. خدایا به من اخم نکن! اخم ِ تو شیرین است اما عتاب را به دوش کشیدن، سخت ترین کار عالم است... وای از این عتاب... از عتاب سنگین تر نمی دانم. خدایا کوله بار ِ مرا از آنچه جنس ِ تو دارد پر کن، ستار لعیوب ِ منی ... دامان ِ تر مرا بر آفتاب میفکن، هر چند، بیفکنی هم، آن عزتی که از تو نیاید و با غیر تو رفتنی باشد، نمی خواهم. ببر َ ش. حتا اگر این قدر جان ِ پاره ی کوچکم را بسته کرده باشد. بگیر و بکش و ببر و قدری جانم را مهلت نفس کشیدن ده. 

قربان ِ تو شوم که رنج ات هم لطیف است، می میراند ها، اما تویش زندگی ست. قربان ِ تو نگارنده و نگار ... "فدای ِ تو" این روزها واژه ی پر استفاده ای ست، اما نباید استفاده شود، فقط باید وقتی پای جان و جهان آذمی در میان است، ادم خودش را فدا کند... فدای تو خدای من. دلم سخت می خواهد و می پسندد و رضایت دارد که فدای تو شود. دوست دارد که با خلق اللهت خودش را خفه کند و فدا شود و فنا شود. دوست دارد که هیچ چیز برای خودش نخواهد، برای همه ی رنج برندگان بخواهد و این راه رهایی از رنج اوست. اما چه کند که سخت، کوچک است و آرزوهایش در تنگ کوچکش جای نمی گیرند. تو دست های لغزانش را بگیر خدای من ... تو بگیر...